خاکستر
بخاری چوبی خانه قدیمی را روشن کرده و به آتش زل زده ام.زنگ موبایل حواسم را از آتش پرت می کند.کسی که آنسوی خط است تبریک و مبارک باد می گوید.با خود کلنجار می روم که چه چیز را تبریک می گوید و عاقبت می فهمم که روز زن را تبریک می گوید.خنده ام می گیرد و می گویم"اصلا یادم نبود که امروز روز زن و مادر است"می خندد و می گوید"به من هم هیچ کس تبریک نگفت ولی می دانستم که امروز روز مادر است."در دل می گویم"دلت خوش است"در ادامه می گوید"ما خانمها باید خودمان هوای همدیگر را داشته باشیم و روزهایمان را حفظ کنیم که اگر دست مردان باشد همه چیز را لگدمال می کنند و ساده عبور می کنند.حتی حاضر نیستند که یک تبریک ساده بگویند.طرف شما هم که باز بدتر است."و باز می خندد و می گوید"خوب شد که یادت انداختم که امروز چه روز مهمی است"تعارفهای معمول پایان صحبت را تکه و پاره می کند و گوشی را قطع می کند.دوباره به آتش زل می زنم.خاکستر شده است.