اسپنتان

خاکستر

بخاری چوبی خانه قدیمی را روشن کرده و به آتش زل زده ام.زنگ موبایل حواسم را از آتش پرت می کند.کسی که آنسوی خط است تبریک و مبارک باد می گوید.با خود کلنجار می روم که چه چیز را تبریک می گوید و عاقبت می فهمم که روز زن را تبریک می گوید.خنده ام می گیرد و می گویم"اصلا یادم نبود که امروز روز زن و مادر است"می خندد و می گوید"به من هم هیچ کس تبریک نگفت ولی می دانستم که امروز روز مادر است."در دل می گویم"دلت خوش است"در ادامه می گوید"ما خانمها باید خودمان هوای همدیگر را داشته باشیم و روزهایمان را حفظ کنیم که اگر دست مردان باشد همه چیز را لگدمال می کنند و ساده عبور می کنند.حتی حاضر نیستند که یک تبریک ساده بگویند.طرف شما هم که باز بدتر است."و باز می خندد و می گوید"خوب شد که یادت انداختم که امروز چه روز مهمی است"تعارفهای معمول پایان صحبت را تکه و پاره می کند و گوشی را قطع می کند.دوباره به آتش زل می زنم.خاکستر شده است.

Espantan جمعه بیست و یکم آذر ۱۴۰۴ 4:48

خسته

از حیاط خانه بوی سیگار می آید.درها را قفل و زنجیر می کنم.زنهایی که در پرسه دیدم،آنقدر در مورد دزدی و آدمکشی حرف زده اند که ترس به دلم افتاده است.از در خانه که وارد می شوم هر لحظه انتظار دارم که ترور شوم.افکار نابسامانم می گوید که یک معلم می تواند هزاران شاگرد و به همان نسبت هزار دشمن داشته باشد.با آنکه دخترها بارها گفته اند که معلمها را دوست دارند اما یک درصد هم احتمال نمی دهم که دانش آموزی بتواند معلمی را دوست بدارد.شاید واقعیت آن باشد که نه من و نه آنها ،نمی توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم.چگونه می توان آدمی را که به زور پای درس و مشقش نشسته ای دوست بداری یا برایش احترام قائل شوی؟

Espantan پنجشنبه بیستم آذر ۱۴۰۴ 3:20

چای تازه دم

سالها قبل وقتی مجبور بودم در صبح های سرد زمستان به مدرسه بروم،حسرت زندگی ساده و بدون دردسر زن همسایه را می خوردم.بیشتر دوست داشتم کنار چراغ نفتی بنشینم و بدون فکر و خیال چای بنوشم یا کتاب بخوانم به جای آنکه پرستار دختران مردم باشم و با آنها سروکله بزنم و تدریس بیهوده کنم.الان هم هنوز همان آش و همان کاسه است با این تفاوت که پسر زن همسایه در یک روستای دورافتاده معلم شده و مادر همراه پسرش رفته است.چرخ روزگار او را به جایی دورتر تبعید کرده و دیگر دلیلی برای حسرت نمانده و سکوت مطلق حاکم است.

Espantan شنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۴ 2:5

قلعه

ماهاتون برایم گفته بود که" پیشتر از این مردمان سر دروازه برای شادی روح مردگان خیرات می دادند.بیشتر خیراتشان گوشت پخته مرغ لای نان های داغی بود که تازه در تنور پخته بودند.مزه ای خاص که از خوردنش سیر نمی شدی"دیگر نشانی از دروازه قلعه ای که ماهاتون می گوید،نمانده است.من از رفتن در خانه های مردمان کم دسترسی که دیگر دروازه و بارو ندارند،خسته شده ام.غذاها را در سبدها می چینم و سر از دورهمی معتادان و بی خانمانهای آخرین خیابان شهر در می آورم.مردان ژولیده دور آتش گرد هم آمده اند.خیرات اموات را تحویلشان می دهم و بازمی گردم...

Espantan پنجشنبه ششم آذر ۱۴۰۴ 23:46

استاد

استاد اندازه گیری و برش کفن است.با خود می اندیشم"وقتی بمیرد چه کسی کفن خودش را برش خواهد زد؟"نمی دانم فکرم در آن لحظه از روی عناد است یا همینطوری به مغزم خطور کرده؟باز با خود می گویم"حتما آدمهای زیادی را از دست داده که چنین خبره شده است."هر چه بر دل سیاه شیطان لعنت می فرستم،فایده ای ندارد.مغزم در حضور عزیزی که از دست داده،اراجیف زیاد به هم می بافد و یک سوال پیوسته تکرار می شود که چرا از بین آن همه آدم مصیبت سر ما آمده است؟احادیثی که خوانده ام ،موعظه هایی که شنیده ام،در ذهن مرور می کنم.انگار کاری از دست هیچکدام ساخته نیست.تا مرز کفر و بی ایمانی می روم ولی باز هم دلم آرام نمی گیرد.زنها صلوات می فرستند و دعای ابراهیمی می خوانند.می خواهم بر دهانشان مهر سکوت بزنم و نمی توانم.کار برش کفن به آخر می رسد.مردها با تخت روان می آیند تا میت را برای آخرین غسل با خود ببرند.دیگر کسی صلوات نمی فرستد.فقط صدای شیون زنهاست که به گوش می رسد...

Espantan شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴ 6:22

طلسم

ماهاتون آخرین جرعه چای را سر می کشد و می گوید"مردم می گویند:فلانی سرطان گرفته و بچه هایش به کسی اجازه نمی دهند،او را ببینند.تو به دیدنش رفتی؟"گفتم"بله ولی سرطان نداشت.حالش خوب بود.مثل من و تو و هزاران دیگر"لبخند می زند و می گوید"در دهان مردم را نمی شود گل گرفت.اما می دانی دکتر درمانگاه چه گفته؟سرطان مسری نیست ولی کرونا و سل زود سرایت می کند"بعد فکری می کند و در ادامه می گوید"در سالهای دور بیماری سل درمان نداشت.همسایه ما زنی پاکستانی داشت.در یکی از سفرهایش او را به اینجا آورد.من دختربچه کوچیکی بودم ولی یادم هست که زن و بچه هایش مریض شدند.خدا می داند که از اول مریض بودند یا همینجا بیمار شدند؟هیچکس از ترس بیماری به خانه شان نمی رفت به جز من و چند کودک دیگر که از سر کنجکاوی به خانه شان می رفتیم.آن زن پاکستانی و دو کودکش مردند.از میراثشان یک سنجاق طلا به عمه شان رسید.نمی دانم راست بود یا دروغ ولی مردمان همان زمان که آنها را دیده اند،گفتند که از همان سنجاق بیماری به عمه و فرزندانش منتقل شد و همگی وفات کردند.حتی بعضی ها می گفتند که آن سنجاق طلا طلسم بوده و آنها را به کام مرگ کشانده است"می خواهم ماهاتون دست از داستان سرایی در مورد سل بردارد،می گویم"تو هم به دیدن زن همسایه رفتی.پس چرا سل نگرفتی؟"لبخندی می زند و می گوید"خدا هر مدل توانا است.حتما در تقدیر من و آن چند دختری که به خانه شان رفتیم،چیز دیگری به جز بیماری و مرگ نوشته بود"

Espantan پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ 3:39

همشهری

دانشگاه که رفتم مثل گوسفندی بودم که از گله رها شده است.خسته و سر در گریبان غم که چرا تنها به این شهر دور آمده ام؟!محتاج دیدار یک همشهری بودم و کسی را نیافتم و آخر خود را با آن دختران غریبه وفق دادم.سال بعد همولایتی را که دنبالش بودم ،پیدا کردم.همراه پدرش برای ثبت نام آمده بود.اما من با دختران غریبه دوست شده بودم .دیدن آن دختر برایم اهمیتی نداشت.هم رشته و هم سن و سال نبودیم و انگار ژنهایمان هم با هم نمی خواند.بعد از احوال پرسی او را تا در خوابگاهش همراهی کردم و دیگر سراغی از او نگرفتم.او از من چالاکتر بود و به نظر می رسید که احتیاجی به من ندارد.شاید هم برداشتم غلط بود.گاه در حیاط بزرگ مرکز او را می دیدم ،دوستانی پیدا کرده و خوشحال بود.بعد از پایان درس،دیگر او را ندیدم.انگار برای خدمت به شهر دیگری رفته بود.سالهاست که از او بی خبرم و دیروز در پیج اینستاگرام یک همشهری،خبر فوتش را دیدم.نمی دانم به چه دلیل در این سن و سال وفات کرده؟فقط از دیروز است که آن دخترک بلوچ با خاطرات تربیت معلم جلوی چشمانم رژه می رود و خوراک و خواب را از چشمم ربوده است.برایش فاتحه هم خوانده ام ولی خاطرات کنار نمی رود.

Espantan شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ 5:42

کوچ

به دوره راهنمایی که رسیدیم،آنها از این دیار کوچ کردند و به نوعی دوستی کودکانه مان به آخر رسید.گاه از دخترعمویش احوالش را می پرسیدم.هر بار در جواب می گفت که حالش خوب است و درس می خواند.زمانی که به دانشگاه رفتم،شنیدم که ازدواج کرده و درس خواندن را رها کرده است.دیگر از کسی احوالش را نپرسیدم و فراموشش کردم.دیشب او را در یک جشن عروسی دیدم.پریشان و شکسته بود.گفت"شاید خودت خبر داری،شوهرم زن دوم گرفته است.آنقدر خوبی که من به این مرد کردم هیچکس نکرده اما باز هم زن دوم گرفته.نمی دانم آه چه کسی دامنم را گرفته؟از همکلاسیهای دیگر خبر داری؟دیشب با خودم می گفتم"نمی دانم از آن چند نفری که با هم درس می خواندیم شوهر کدام یک زن دوم گرفته که به دیدنش بروم و درد دل کنم.بعد که حساب و کتاب کردم ،فهمیدم که فقط سر من هوو آمده.می خواستم به دیدنت بیایم و برایت بگویم که چقدر دلتنگ گذشته ها هستم اما وقت نمی شود."گفتم"ناراحت نباش،شوهر فلانی و فلانی هم زن دوم گرفته اند، اما هیچکدام مثل تو زانوی غم بغل نگرفته اند و با فرزندانشان زندگی می کنند."خندید و گفت"خیالم راحت شد"آدرس خانه اش را پرسیدم تا سخن را عوض کنم.چشمانش برقی زد و گفت"یعنی می خواهی به دیدنم بیایی؟"آدرس را داد و گفت"یک روز بیا!اینجا در این شلوغی نمی شود زیاد از زندگی و گذشته ها سخن گفت"گفتم"باشد حتما می آیم"

Espantan دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ 5:7

کلیسا

شب از نیم گذشته و به سحر رسیده است و من غرق تماشای کارتون بابا لنگ دراز هستم.اطرافم آشفته بازار است.تلاشی برای نظم دادن اشیا نمی کنم."جودی با لباس فاخر قدم در خیابانی فقیر نشین می گذارد که در گذشته دور جلوی در کلیسایش رها شده است."نمی دانم چرا با دیدن کلیسای دربسته،یاد تربیت معلم می افتم.در خیابان پشتی جایی که سالها قبل درس می خواندم.محله ای قدیمی قرار داشت.بچه ها می گفتند،بیشتر زرتشتیها در آنجا زندگی می کنند.وقتی از پشت میله های پنجره به در آن خانه ها چشم می دوختم،دلم می خواست که از نزدیک در آن کوچه ها قدم بزنم یا وارد یکی از آن خانه ها شوم ولی هرگز موفق نشدم.تربیت معلم قوانین سخت گیرانه و خاص خودش را داشت و حق نداشتیم هر جا عشقمان کشید برویم.استقلالی که برایمان تعریف کرده بودند،حد و مرز خاص خودش را داشت.گرچه حق نداشتیم به آن محله برویم،ولی تا دلمان می خواست،می توانستیم به مهدیه برویم و به سخنرانی آخونده ها گوش کنیم و چای تلخ بنوشیم.زنان سخنران استادهای اخلاق خوبی بودند.بیشتر در مورد اخلاق و منش اسلامی سخن می گفتند و ذکرهای خاص را برای حل مشکلات آموزش می دادند.مثلا اگر تا چهل شبانه روز ،هر روز هزار صلوات بفرستی به یکی از آرزوهایت می رسی.من کمتر به روز چهلم می رسیدم و ذکر را نیمه کاره رها می کردم و از خیر آرزو می گذشتم،اما دوستان سیده ای داشتم که ذاکرین قهاری بودند.هرگز از آنها نپرسیدم که بعد از آن چله نورانی چه آرزویی کردند و آیا برآورده شد یا نه؟بعدها که درسهایمان تمام شد و پیش شماره تلفن شهرها تغییر کرد ،آن دخترها را گم کردم و در حقیقت تلاشی برای یافتن دوباره شان نکردم...

Espantan یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ 3:52

زخم

بعد از مدتها ماهاتون آمده است.چهره اش نورانی شده.شاید هم زرد شده و چنین به نظر می رسد که نورانی شده است.بعد از احوال پرسی می گوید"مرض قند گرفته ام و دیگر نمی توانم مثل سابق به دیدن همسایه ها بروم.چند قدم که راه بروم سرگیجه می گیرم.زود به زود گرسنه می شوم و اگر به موقع چیزی نخورم دست هایم می لرزد و زبانم لال می شود.همیشه باید یک نفر حواسش به من باشد و این برایم سخت است"می گویم"حتما قندت با داروهایی که می خوری کنترل نیست.بهتر است یکبار دیگر پیش دکتر متخصص بروی"می گوید"باشد می روم.ولی تحمل همان چند ساعتی که بیدار می شوم تا به آزمایشگاه برسم و چیزی نخورم را ندارم.آدمها هر چه پیرتر می شوند.اندازه دلهایشان کوچکتر می شود و تاب و تحمل ندارند.."می گویم"یادت هست آن بار که مریض بودم و سرگیجه داشتم،گفتی بدون کفش و دمپایی روی زمین گرم و زیر نور آفتاب راه برو.چرا خودت امتحان نمی کنی؟"می خندد و می گوید"یادم نبود."و در ادامه می گوید"تو یادت نیست.آن زمان که دختربچه بودم.بدون کفش در کوچه ها و نخلستانها می دویدیم.حتی دمپایی هم نداشتیم.همیشه از تیغ های تیز نخل و سنگهای برنده پاهایمان زخمی بود اما یک آه هم نمی گفتیم.کمی خاکستر روی زخمهایمان می ریختیم و تا خونش بند می آمد ،دوباره می دویدیم.از جن و دزد و سگها هم نمی ترسیدیم.اما الان زمانه دیگری شده است.از خانه که بیرون می آیی،آدمهایی را می بینی که به عمرت ندیده ای.معلوم نیست کجایی هستند.همین امروز سر صبح که بیرون آمده بودم تا به نانوایی بروم ،یک مرد با موهای کثیف و ژولیده دیدم که راه می رفت و با خودش حرف می زد.معلوم نبود،سرصبح می خواهد به کجا برود؟"می گویم"پسرت کجا بود که تو نانوایی رفتی"می گوید"چند وقت است که دوباره تا مرز می رود و برمی گردد.آنقدر خسته و بداخلاق شده که نمی توان کلمه ای بهش حرف زد."می گویم"حتما خسته می شود که تحمل حرف و سخنی را ندارد."می گوید"درست است"و در فکر فرو می رود.انگار کشتی اش دوباره غرق می شود.

Espantan چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ 2:20
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان